ماشین نو

 

                                                                             ماشین نو


عصر یکی از روزهای ماه رمضان بود. پدرم هنوز نیامده بود. صدای بوقی شنیدم. کنار پنجره رفتم تا ببینم چه کسی است.

پدر بود. او چند ماه پیش یک ماشین نو خریده بود. من و سه خواهر و برادرم از این که ماشین داشتیم خوشحال بودم.

البته پدرم باید برای پرداخت کردن قسط ماشین سخت کار می کرد. پدرم آتش نشان بود. او هر سه

روز یک شبانه روز در آتش نشانی، دو روز در اتوبوس خط واحد و شب‌ها مسافرکشی می‌کرد تا بتواند پول ماشین را تهیه کند. 
وضع مالی ما خوب نبود ولی مادر با این همه کم پولی هر چه در خانه داشتیم و می خوردیم چند کاسه

از آن را به همسایه ها می داد. آن روز موقع افطار ما فقط چایی شیرین و نان داشتیم. با ناراحتی شروع به خوردن کردیم.

ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. یکی از همسایه‌ها بود. او یک ظرف آش برای ما آورده بود. ما خوشحال شدیم.

در حال خوردن بودیم که یکی دیگر از همسایه‌ها فرنی آورد. ما خنده‌مان گرفت.

چند لحظه بعد یکی دیگر از همسایه‌ها کتلت آورد. خلاصه آن شب دیگر سفره‌ی ما خالی نبود

چون همسایه ها برای ما غذاهای خوشمزه آورده بودند. شاید آن روزهایی هم که مادر برای آنها غذا می برد آنها هم مثل ما خوشحال می شدند.

 

          داستان «ماشین نو» اثر سیده مریم یگانه موسوی، 10 ساله از لنگرود

تا پست بهدی خدانگهدارتان

 

 



این نظر توسط محبوبه در تاریخ 1394/12/13/villageofscience و 8:40 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

زیبا بود


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: